نخونی حیفه


عاشقانه ترین

مطلبهای زیبا

اعتراف
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
 

عطرها
كاجهاي كهن
پيامبراني-نه در اعصار قوم يهود
كه در صورت سيرت، از ما بزرگ ترند
از ما،
مايي كه عطر كارخانجات فرانسه
كفاف زدودن هفت روز تعفن تجريداتمان را نمي دهد
به تضادها چشم دوختن،جز سر درد عايدي نخواهد داشت
كودكيمان را باختيم،ر
كافي است
بو كنيدُ نترسيد از تعفن مردارهاي پوسيده
و نترسيد از كركس ها و كفتارها
آنها نانُ گل ِ سرخُ باران را درك مي كنند
و در خاطرشان حتما كبوتري پريده،يا نشسته است
 

از شوق به هوا
به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
 

 18

نیاز،

شب های طولانی،

کابوسهای روسی

و گریه های پیامبرانه

و این ساحلِ سرسبزِ بی پایان

تا به عشقِ تمشک های حاشیه وُ پرندگان راز،

لاشه ی آخرین نفس را

به فریبِ آخرین دانه ها

به دامِ تقدیر بکشاند...

 

19

 

دیواری از خمیر،

شراوه شراوه ماست

و نارنجِ مرده یی به جای خورشید!

در فیلمِ تمام وسوسه های زمین حسی بود

که همچون دروغی ساده،

کتمانش می کنم!

باید به فکرِ زندگی در کره یی دیگر باشیم!

کره یی شبیهِ همین زمین

با لاشخورها وُ بیابان هایش!

ما در یک سانحه هوشُ حواسمان را از دست داده ایم!

آتش هم حتا،

در وجودم جرقه ی حقیقی شاعرانه نمی افکند!

انسان ترجمه ی خیلی بدی است،

از انسانی بهتر...

چه کی گویم؟

هیچ فقط برای تو می نویسم!

نفرین به من اگر بخواهم،

وقتِ برادرانُ خواهرانم را بی هوده به هدر بدهم!

میز ها منتطر کلافگی اند

و خیابانها منتظرِ علافی...

اگر بایستم و قدم بزنم،

به نفع خودم ُ جامعه بشری خواهد بود!

ساکت باشمُ

قدم بزنم:

یک دور،

دو دور،

سه دور،

چهار دور...

ولی سرانجام شَته هم که باشی از پا خواهی افتاد!

پس می ایستم

پشتِ یک تریبونِ نامریی،

با چوبِ اعلا

-که روزگاری اعضای مرحوم درختِ گردم بوده-

زیرِاین بارانِ نم نم که روح را نیز شستُ شو می دهد!

موضوع سخنرانی اَم باید که معقولُ قابلِ درک باشد،

زیرا تا بی نهایتِ دشت هیچ مخاطب ِ مشخصی دیده نمی شود!

بی هیچ سرفه وُ تک سرفه یی شروع می کنم:

بله!با یک محاسبه ی سر انگشتی هم،

می توان به راحتی فهمید که در داستان پردازی ،

چه قدر ار اروپایی های غربیُ شرقی

و آمریکا یی های شمالیُ جنوبی قدیمی تریم

و دلیلِ این قدرت-گذشته از گنجینه های تاریخی-

ساختارِ زندگیِ فردیُ اجتماعی ما در این قسمت از زمین است!

 

این داستان ها،

همان مضامین محدودُ مشخصی هستند،

که می شود همه را فاکتور کردُ دانه به دانه

در دلِ پرانتزی که با دو بسته ی مرگُ زندگی،

شروعُ تمام می شوند،شروعُ تمام شوند...

مضامینی از قبیلِ گذشت،عشق،تفاهم،سوء تفاهم،

سفر تنهایی و...چند قلمِ دیگر

و صد البته با ندیده گرفتن ِ دنیای بزرگترِ بعد از مرگ

که اعتقاد ماست

و طبعاً داستانهایش هم بزرگتر خواهند بود

که برزخُ دوزخُ ناسوتُ لاهوت برخی از کهکشان های آنند!

با این احوالات،

خواسته یا ناخواسته فکر خواهی کرد

که چرا این تصورات عینیُ ذهنیُ قدرتنمد ما در تصویر،

به جایی نرسیده وُ نمی رسند!

به دوستم گفتم:

توجیهات متعصبانه وُ عالمانه ی ما،

هم کارِ جدیدی نیست

و هم این که علاوه بر خسته گیِ روحُ کسالتِ ذهن،

سرانجام ما را به نفرتی روشن فکرانه خواهند رساند

تا در خلوت به این نتیجه برسیم که:

اگر دلیل دوستی ها صرفاً دانشِ آدم باشد،

کتاب خانه ها

شایسته ترین دوست در دوستی خواهند بود...

زیرا پای دلت را لگد نمی کنند

و قندُ چائیت را هدر نمی دهند

و به موقع ساکتند 

و به موقع حرف می زنند...

یادم می آید در ارومیه بودم

و روی تپه ها برای خودم می گشتم!

هوا سرد بود اما باران نمی بارید!

آن روز،

درست یا نادرست به دنباله ی همین مبحث

به نتایجِ نه چندان درخشانی رسیدم

و در تنهاییِ خرافیُ بی پشوانه ی خود دریافتم

که دلیل این ضعف،ناهماهنگی است!

ناهم گانگیِ عمقِ قصه وُ ذهنِ مسطحِ راوی،

نا هم آهنگیِ هوشیاری علمِ روان شناسی

و شلخته گیِ ثبتِ احوالات

با تکراری ترین اصولی که

متعلق به دوران پارینه سنگی عمل ها

و ابتدایی ترین عکس العمل هاست!

ناهماهنگی بین تأمل های خلاقانه و موثر،

با حرکت های تندِ اداری!

ناهم آهنگی بینِ شعورِ سختُ شهرتِ آسان!

ناهم آهنگی بینِ بایدها وُ ندانستن ها!

دانستن ها وُ نتوانستن ها

و اضطرابی که دامن گیرِ همه ی عواملِ عالی رتبه وُ

دون پایه ی یک کار است!

همان آیا های ساده ی انسانی

که سالانه در دنیا در هیئت غولِ سکته،

هزاران نفر از برادرانِ عیال وارِ ما را،

حداقل به سی سی یو ها می فرستد!

نا هم آهنگی بینِ خرجُ درآمد!

نا هم آهنگی بینِ ساندوچ های نامرغوب

و انواعِ زخم معده ها!

نا هم آهنگی بینِ چکُ سفته های سرمایه،

با دودی چشم های کودکانه من!

نا هم آهنگی بینِ حقیقتُ واقعیت!

ناهم آهنگی بینِ توانِ هنر پیشه وُ شعاع بسته ی میزانس!

ناهم آهنگی بینِ وسعتِ میزانسُ ناتوانی هنر پیشه!

ناهم آهنگی بینِ سینما وُ صنعت

و خلاصه جمع بندی ِ خرافی تر این که

پس سینما گرانی که می آیند

و در دلِ این همه معضل،

اعتبارِ فرهنگی ما در هنر هفتم می شوند،

ابر مردانی هستند که تقدیر در سده،

مبعوثشان می کند

تا بیایندُ بروند!

بدونِ این که قابل تکرار باشند...

و از این جا به بعد دیدمُ می بینی که

بحث جهانی می شود!

کاش می دانستم منظورم چیست؟

تو می دانی؟

تکرارِ سبکِ هیچکاک،یا برسون،یا فلینی،

یه تماشاچیان سینما خدمتِ محض است،

اما برایِ خودِ سینما هیچ سودی نخواهد داشت!

از حافظ تا امروز،

چند خروارغزل سروده شده است؟

شاید صدتا!

آن چه به عنوانِ غزل سروده شده است،

مطمئناً به نفع شنوندگانُ خوانندگان غزل بوده است

و نه به نفعِ خودِ غزل

و خوب که نگاه می کنی می بینی،

غزل منتظرِ یک ابر مرد است

تا بیایدُ هشتِ حافظ را به نه تبدیل کند!

این جاست که به احترامِ نیما کلاه از سر بر می داریم

و به ستایشِ شاملو همه از جا بلند می شویم...

و به تماشای خانه دوست کجاستُ سوته دلانُ دستفروش،

احساسِ غرور می کنیم

و تومن مان را با اطمینان

روی میز رستوران ها کنارِ دلارها می کوبیم

و با توجه به سنُ سالِ فرهنگی بشر،

پدرانه به چارگوشه ی جهان سرک می کشیم

و با همان احساس خدادادی پدرانه،

که مرز و بوم نمی شناسد،

حافظانِ سینمای دنیا را تحسین می کنیم...

و خوش حال می شویم

در روزگاری زنده ایم که

تارکوفسکیُ برسونُ فلینی زنده بودند...

به عنوان یک تماشاچیِ قابلِ اعتماد!

که تعجب می کند که چگونه ممکن است بشر،

با این همه نبوغِ فکر،

فقط سیصد سال از عمرِ کشفِ رادیویش بگذرد؟

یک تماشاچی و نه هیچ کسِ دیگر...

ستایش کنیم مردانِ جان سختی را که در دوران های همیشه بد،

با سماجتُ شعورِ ذاتی خود

سفال سینما را به ششیشه تبدیل کردند

تا منُ تو وُ او چای فرهنگی مان را راحت تر بخوریم!

در آفتاب یا در سایه

و حق داری دیوانه شوی،اگر ببینی بعد از این همه سنُ تجربه...

سینما را آلوده به صفتِ صنعت می کنند

و صنعتِ تو را به یادِ دمپایی

و شورت

و تیرآهن

و تراکتور

و روغن نباتی

و ایزوگام می اندازد!

ولی واقعاً هست

و هست

هر چند که در ارزیابی تجاری،

ممکن است به پای کارخانه جاتِ آدامس سازی نرسد

اما برایت،

محصولاتِ ترساننده،

یا گریاننده

و محیرالعقولی تولید خواهد کرد

که رقمِ فروشِ روزانه اش

به کارخانجاتِ آدامس سازی پهلو می زند...

نمی دانم

و توهم نمی دانی

 

و فکر نمی کنم هیچ کسِ دیگری هم بداند!

آیا دولت ها باید

به کمکِ ارتش،

مردم را برای خریدنِ بلیطِ فیلمِ آئینه،

به طرفِ گیشه،

با سر نیزه هل دهند؟

آیا باید بچه هامان را

به تماشای فیلمِ رویاهای کودکی ببریم

و اگر در همان ده دقیقه ی اول

خمیازه کشیدند،

با پس گردنی مجبورشان کنیم

ساکت بنشینند،

تا به این پدیده ی فوق فرهنگی توهین نشده باشد؟

این ناهم آهنگیِ فلسی را

کدام افلاطون حل خواهد کرد؟

آیا می شود برای کسی که اصلاً پا ندارد،

کفش کادو ببریم

و برای کسی که از شدتِ دندان درد،

ملافه گاز می گیرد،

غزلِ عاشقانه حافظ را بخوانیم؟

و به کسی که اصلاً سواد خواندنُ نوشتن ندارد

کتابِ شامگاهِ بت ها هدیه کنیم؟

می بینی؟

دوستِ خوب من!

می بینی که چه گونه باز در باتلاقِ تناقصات افتاده ایم!

و هر چه بیشتر دستُ پا بزنیم،

بیشتر غرقمان خواهد کرد!

پس چاره ی این یکی چیست؟

هیچ!

باز هم هیچ!

دوباره هم هیچ!

ساکت می شویم

و شب ها را به روز

و روزها را به شب می رسانیم

و اتفاقاتِ خودشان خواهند افتاد!

انسان روزی بزرگ خواهد شد!

این قدر بزرگ

که به خیانت های بچه گانه اش،

به این تمدن های والا اعتراف خواهد کرد!

خدا کند تا آن روز کشیشی مانده باشدُ

انجیلیُ

جایگاهی برای اعتراف...آمین!

ما هم صبر خواهیم کرد!

به قول خاله ها:

سختی زندگی،

فقط در همین صد سالِ اولِ زندگی است!

بعد همه چیز درست خواهد شد!

مطمئن باش!

همچنان که من مطمئنم

و به همین دلیل است که اکنون

در دومین قوطی سیگارِ زَرم را باز کرده ام!

 

 

 

 

 

 18

نیاز،

شب های طولانی،

کابوسهای روسی

و گریه های پیامبرانه

و این ساحلِ سرسبزِ بی پایان

تا به عشقِ تمشک های حاشیه وُ پرندگان راز،

لاشه ی آخرین نفس را

به فریبِ آخرین دانه ها

به دامِ تقدیر بکشاند...

 

19

 

دیواری از خمیر،

شراوه شراوه ماست

و نارنجِ مرده یی به جای خورشید!

در فیلمِ تمام وسوسه های زمین حسی بود

که همچون دروغی ساده،

کتمانش می کنم!

باید به فکرِ زندگی در کره یی دیگر باشیم!

کره یی شبیهِ همین زمین

با لاشخورها وُ بیابان هایش!

ما در یک سانحه هوشُ حواسمان را از دست داده ایم!

آتش هم حتا،

در وجودم جرقه ی حقیقی شاعرانه نمی افکند!

انسان ترجمه ی خیلی بدی است،

از انسانی بهتر...

چه کی گویم؟

هیچ فقط برای تو می نویسم!

نفرین به من اگر بخواهم،

وقتِ برادرانُ خواهرانم را بی هوده به هدر بدهم!

میز ها منتطر کلافگی اند

و خیابانها منتظرِ علافی...

اگر بایستم و قدم بزنم،

به نفع خودم ُ جامعه بشری خواهد بود!

ساکت باشمُ

قدم بزنم:

یک دور،

دو دور،

سه دور،

چهار دور...

ولی سرانجام شَته هم که باشی از پا خواهی افتاد!

پس می ایستم

پشتِ یک تریبونِ نامریی،

با چوبِ اعلا

-که روزگاری اعضای مرحوم درختِ گردم بوده-

زیرِاین بارانِ نم نم که روح را نیز شستُ شو می دهد!

موضوع سخنرانی اَم باید که معقولُ قابلِ درک باشد،

زیرا تا بی نهایتِ دشت هیچ مخاطب ِ مشخصی دیده نمی شود!

بی هیچ سرفه وُ تک سرفه یی شروع می کنم:

بله!با یک محاسبه ی سر انگشتی هم،

می توان به راحتی فهمید که در داستان پردازی ،

چه قدر ار اروپایی های غربیُ شرقی

و آمریکا یی های شمالیُ جنوبی قدیمی تریم

و دلیلِ این قدرت-گذشته از گنجینه های تاریخی-

ساختارِ زندگیِ فردیُ اجتماعی ما در این قسمت از زمین است!

 

این داستان ها،

همان مضامین محدودُ مشخصی هستند،

که می شود همه را فاکتور کردُ دانه به دانه

در دلِ پرانتزی که با دو بسته ی مرگُ زندگی،

شروعُ تمام می شوند،شروعُ تمام شوند...

مضامینی از قبیلِ گذشت،عشق،تفاهم،سوء تفاهم،

سفر تنهایی و...چند قلمِ دیگر

و صد البته با ندیده گرفتن ِ دنیای بزرگترِ بعد از مرگ

که اعتقاد ماست

و طبعاً داستانهایش هم بزرگتر خواهند بود

که برزخُ دوزخُ ناسوتُ لاهوت برخی از کهکشان های آنند!

با این احوالات،

خواسته یا ناخواسته فکر خواهی کرد

که چرا این تصورات عینیُ ذهنیُ قدرتنمد ما در تصویر،

به جایی نرسیده وُ نمی رسند!

به دوستم گفتم:

توجیهات متعصبانه وُ عالمانه ی ما،

هم کارِ جدیدی نیست

و هم این که علاوه بر خسته گیِ روحُ کسالتِ ذهن،

سرانجام ما را به نفرتی روشن فکرانه خواهند رساند

تا در خلوت به این نتیجه برسیم که:

اگر دلیل دوستی ها صرفاً دانشِ آدم باشد،

کتاب خانه ها

شایسته ترین دوست در دوستی خواهند بود...

زیرا پای دلت را لگد نمی کنند

و قندُ چائیت را هدر نمی دهند

و به موقع ساکتند 

و به موقع حرف می زنند...

یادم می آید در ارومیه بودم

و روی تپه ها برای خودم می گشتم!

هوا سرد بود اما باران نمی بارید!

آن روز،

درست یا نادرست به دنباله ی همین مبحث

به نتایجِ نه چندان درخشانی رسیدم

و در تنهاییِ خرافیُ بی پشوانه ی خود دریافتم

که دلیل این ضعف،ناهماهنگی است!

ناهم گانگیِ عمقِ قصه وُ ذهنِ مسطحِ راوی،

نا هم آهنگیِ هوشیاری علمِ روان شناسی

و شلخته گیِ ثبتِ احوالات

با تکراری ترین اصولی که

متعلق به دوران پارینه سنگی عمل ها

و ابتدایی ترین عکس العمل هاست!

ناهماهنگی بین تأمل های خلاقانه و موثر،

با حرکت های تندِ اداری!

ناهم آهنگی بینِ شعورِ سختُ شهرتِ آسان!

ناهم آهنگی بینِ بایدها وُ ندانستن ها!

دانستن ها وُ نتوانستن ها

و اضطرابی که دامن گیرِ همه ی عواملِ عالی رتبه وُ

دون پایه ی یک کار است!

همان آیا های ساده ی انسانی

که سالانه در دنیا در هیئت غولِ سکته،

هزاران نفر از برادرانِ عیال وارِ ما را،

حداقل به سی سی یو ها می فرستد!

نا هم آهنگی بینِ خرجُ درآمد!

نا هم آهنگی بینِ ساندوچ های نامرغوب

و انواعِ زخم معده ها!

نا هم آهنگی بینِ چکُ سفته های سرمایه،

با دودی چشم های کودکانه من!

نا هم آهنگی بینِ حقیقتُ واقعیت!

ناهم آهنگی بینِ توانِ هنر پیشه وُ شعاع بسته ی میزانس!

ناهم آهنگی بینِ وسعتِ میزانسُ ناتوانی هنر پیشه!

ناهم آهنگی بینِ سینما وُ صنعت

و خلاصه جمع بندی ِ خرافی تر این که

پس سینما گرانی که می آیند

و در دلِ این همه معضل،

اعتبارِ فرهنگی ما در هنر هفتم می شوند،

ابر مردانی هستند که تقدیر در سده،

مبعوثشان می کند

تا بیایندُ بروند!

بدونِ این که قابل تکرار باشند...

و از این جا به بعد دیدمُ می بینی که

بحث جهانی می شود!

کاش می دانستم منظورم چیست؟

تو می دانی؟

تکرارِ سبکِ هیچکاک،یا برسون،یا فلینی،

یه تماشاچیان سینما خدمتِ محض است،

اما برایِ خودِ سینما هیچ سودی نخواهد داشت!

از حافظ تا امروز،

چند خروارغزل سروده شده است؟

شاید صدتا!

آن چه به عنوانِ غزل سروده شده است،

مطمئناً به نفع شنوندگانُ خوانندگان غزل بوده است

و نه به نفعِ خودِ غزل

و خوب که نگاه می کنی می بینی،

غزل منتظرِ یک ابر مرد است

تا بیایدُ هشتِ حافظ را به نه تبدیل کند!

این جاست که به احترامِ نیما کلاه از سر بر می داریم

و به ستایشِ شاملو همه از جا بلند می شویم...

و به تماشای خانه دوست کجاستُ سوته دلانُ دستفروش،

احساسِ غرور می کنیم

و تومن مان را با اطمینان

روی میز رستوران ها کنارِ دلارها می کوبیم

و با توجه به سنُ سالِ فرهنگی بشر،

پدرانه به چارگوشه ی جهان سرک می کشیم

و با همان احساس خدادادی پدرانه،

که مرز و بوم نمی شناسد،

حافظانِ سینمای دنیا را تحسین می کنیم...

و خوش حال می شویم

در روزگاری زنده ایم که

تارکوفسکیُ برسونُ فلینی زنده بودند...

به عنوان یک تماشاچیِ قابلِ اعتماد!

که تعجب می کند که چگونه ممکن است بشر،

با این همه نبوغِ فکر،

فقط سیصد سال از عمرِ کشفِ رادیویش بگذرد؟

یک تماشاچی و نه هیچ کسِ دیگر...

ستایش کنیم مردانِ جان سختی را که در دوران های همیشه بد،

با سماجتُ شعورِ ذاتی خود

سفال سینما را به ششیشه تبدیل کردند

تا منُ تو وُ او چای فرهنگی مان را راحت تر بخوریم!

در آفتاب یا در سایه

و حق داری دیوانه شوی،اگر ببینی بعد از این همه سنُ تجربه...

سینما را آلوده به صفتِ صنعت می کنند

و صنعتِ تو را به یادِ دمپایی

و شورت

و تیرآهن

و تراکتور

و روغن نباتی

و ایزوگام می اندازد!

ولی واقعاً هست

و هست

هر چند که در ارزیابی تجاری،

ممکن است به پای کارخانه جاتِ آدامس سازی نرسد

اما برایت،

محصولاتِ ترساننده،

یا گریاننده

و محیرالعقولی تولید خواهد کرد

که رقمِ فروشِ روزانه اش

به کارخانجاتِ آدامس سازی پهلو می زند...

نمی دانم

و توهم نمی دانی

 

و فکر نمی کنم هیچ کسِ دیگری هم بداند!

آیا دولت ها باید

به کمکِ ارتش،

مردم را برای خریدنِ بلیطِ فیلمِ آئینه،

به طرفِ گیشه،

با سر نیزه هل دهند؟

آیا باید بچه هامان را

به تماشای فیلمِ رویاهای کودکی ببریم

و اگر در همان ده دقیقه ی اول

خمیازه کشیدند،

با پس گردنی مجبورشان کنیم

ساکت بنشینند،

تا به این پدیده ی فوق فرهنگی توهین نشده باشد؟

این ناهم آهنگیِ فلسی را

کدام افلاطون حل خواهد کرد؟

آیا می شود برای کسی که اصلاً پا ندارد،

کفش کادو ببریم

و برای کسی که از شدتِ دندان درد،

ملافه گاز می گیرد،

غزلِ عاشقانه حافظ را بخوانیم؟

و به کسی که اصلاً سواد خواندنُ نوشتن ندارد

کتابِ شامگاهِ بت ها هدیه کنیم؟

می بینی؟

دوستِ خوب من!

می بینی که چه گونه باز در باتلاقِ تناقصات افتاده ایم!

و هر چه بیشتر دستُ پا بزنیم،

بیشتر غرقمان خواهد کرد!

پس چاره ی این یکی چیست؟

هیچ!

باز هم هیچ!

دوباره هم هیچ!

ساکت می شویم

و شب ها را به روز

و روزها را به شب می رسانیم

و اتفاقاتِ خودشان خواهند افتاد!

انسان روزی بزرگ خواهد شد!

این قدر بزرگ

که به خیانت های بچه گانه اش،

به این تمدن های والا اعتراف خواهد کرد!

خدا کند تا آن روز کشیشی مانده باشدُ

انجیلیُ

جایگاهی برای اعتراف...آمین!

ما هم صبر خواهیم کرد!

به قول خاله ها:

سختی زندگی،

فقط در همین صد سالِ اولِ زندگی است!

بعد همه چیز درست خواهد شد!

مطمئن باش!

همچنان که من مطمئنم

و به همین دلیل است که اکنون

در دومین قوطی سیگارِ زَرم را باز کرده ام

هوا ابری است!

چندین روز است که تلاش می کنم،

اسمِ درختان اُکا لیپتوس را حفظ کنم

اما نمی توانم!

دو روز تمام است که آن مگس هم گشنه وُتشنه،

در اتاقم،

خود را به درُ دیوار می کوبد!

پنجره را باز کردم که برود،

ساقِ پایم به لبه ی تخت خورد!

او را گم کردم!

تا چند دقیقه عشق و مگس را از یاد بردم

و بعدها اسمش را گذاشتم،

تحلیلِ عینیِ سکانس از فیلم ایثارِ تارکوفسکی!

انتحاریُ پیامبرانه!

آن جا هم قهرمان داستان،

ساقِ پایش به لبه میز می خورد!

هنوز صبحانه نخورده ام،

ولی تعداد سیگارهایی که کشیدم تا الان چارتا شده است!

بی هیچ دلیلی سر حالم

و از تصویر خودم درآینه،

راضی به نظر می رسم!

چشم های قشنگی دارم

و موهایم هم بد نیست...

می روم که روی تختم

آخرین فصلِ کتاب سیمای مرد هنر آفرین در جوانی،

اثر جویس را تمام کنم...

به دلیل ساقِ پایم منصفانه است که این نوشته را

با دیالوگ آلویشا در فیلم آئینه،

اثر اندره تارکوفسکی تمام کنم

که گفت:

مهم نیست،

مهم نیست...

همه چیز بالاخره درست خواهد شد،

روزی همه چیز

مطابق میل ما خواهد شد!

بعدها

مطمئنا یک ساعت در سکوت خواهم ماند

و این شعر که نمی دانم از کیست را،

در ذهنم مرور می کنم که:

حلزون از صدف خود بیرون می آید،

تا بمیرد.

باد سرد

در صدفش جای می گیرد...

14

مینی بوسِ یه وریِ دکتر!

ترانه های سوسن...

نزدیک شیشه ام تا به تو نزدیک تر باشم!

دریغ!

دست های عشق:

هدیه یی برای باستان شناسان آینده!

چشم های عشق:

الهامی برای شاعران آینده،

که همه دروغ ها را

به همسایگان خود نسبت می دهند!

من قلبم را در مثقال مثقال می فروشم!

مطمئن نیستی!

اما مطمئن باش،

من بیش از چهارصد هزار تومان می ارزم!

می بینی؟

باید ادامه داد!

باید همچنان ادامه داد!

زمین می چرخد!

ما خرمای خشک می خوریم،

با فرمان دوربین ! حرکت!

حرکاتی انجام می دهیم

و با فرمان کات

به استقبالِ شب می رویم

و حالا ساعت یازده ُ سیُ نُه دقیقه ی شب است!

برای نویسندگانِ رمانتیک،

سفر به سیبری ادبیات روسیه

فوقِ عالی خواهد بود!

به نویسندگان ژورنالیست حسوداَم می شود!

حقیقتِ دیگری هم هست که می گوید،

تخت فقط یک تخت نیست

و تلفن هم هرگز فقط یک تلفن نخواهد بود!

به استناد کلامی از داستایفسکی که گفت:

هیچ چیز خیال انگیزتر از خودِ واقعیت نیست...

و برای فرار از این مباحث غم انگیزتر

با تکه یی از اخلاقیاتِ چخوف خود را آرام می کنم

وبلند بلند می خوانم!

تیخونوف که شناخت عمیقی از چخوف داشت،

به یاد می آورد:

یکی از خصایص بارز چخوف این بود،

که در هیچ زمانی

از فکر کردن غافل نبود،

حتا زمانی که مشغول گوش کردن ماجرایی بود...

و راحت راحت می شوم!

چه مصیبتی!

چه مصیبتی!

رنج داستایفسکی را بکشی،

بی آنکه سطری جنایتُ مکافات نوشته باشی

و دل خوش حواس پرتی های چخوفانه ات باشی،

بی آن که خالقِ حتا یک مرغ دریایی باشی

و ابلهانه،

با معضلات پیچیده ی افلاطونی ات بدوی

و با حجبُ حیا بپرسی که

ببخشین!

دست شویی کجاست؟

و او هم برادرانه،

لته ی پشتِ دکوررا نشانت بدهد

و تو هم بروی!

 

حالا تب کرده ام

مطئناً کابوسهای امشبم همه روسی اند!

گردنم،

چانه ام را می سوزاند!

درختانِ در حال مرگ را درک می کنم

و سمورهای خوردسال را

که گزنه ها را با خرناسه می ترسانند!

مورچه ای شده ام که زورم به یارم نمی رسد!

طاقتی می خواهد کمر شکن،

اگر درختان بادام بخواهند از دانه به کمال برسند!

معجزه یی کن!

تو تنها خربزه ی شاداب این جالیز،

در گذرگاهِ گرازِ اندوهِ منی!

 

15

 

دو ساعت تمام است،

به صدای بارش باران گوش می دهم !

دوستم سه روز پیش ،

این بارنده گی را پیش بینی کرده بود!

وقتی پرسیدم چه طور؟

گفت که گُهِ جن خورده است!

چه کنم،چه کنی،چه کند،

چه کنیم،چه کنید،چه کنند...

دنبال یک کلکم تا خوابم ببرد!

خداحافظ!گاری کوپر!

بر خواخم گشت،

منتها به صورتِ یک گُل زرد!

 

16

پسر خواهد بود یا دختر؟

بانوی باردارِ ذهن،

گل به گونه از اعجاب

رختِ خیال را

بر بندِ صدای سگِ خانگی پهن می کند

و خیره می ماند

بر گردنِ کج خود که هم چون ریشه ی کدوست!

کو ناظری،

تا تماشاچی کولاک کرشمه هایش باشد،

که پروار از شیر خوردن

چون کره ی افسانه ترین اسبها،

یا پا به دیواره های وجود لگد می کوبد!

 

ساعت هشت و یازده دقیقه:

خالی از سربِ عشق

فیلمی که بر روی دست تهیه کننده اش مانده است!

مردی بر علیهِ خودش

شعبده های ابلهانه!

نه هتل،کشتی خواهد شد

و نه اهواز ،هایی تی!

همان دکلم که ،

برق افسرانِ متعصب نازی را بر دوش می کشد!

چند کیلو تی.ان.تی

قادر به تخریبم خواهد بود؟

گشنه ام نیست!

تشنه ام نیست!

من صبح دمِ کامبوج اَم!

خرابم از رایحه ی عطرِ گردنِ خواهری ژولیده،

که سیصد ترانه ترانه ملی از بر است

و تا لحظه یی دیگر

کنار مزرعه ی برنج تیر باران خواهد شد،

در نهمین روز قاعده گی اش!

 

ساعت یازدهُ نوزده دقیقه...

و حالا این که چو انداخته اند،

که در یکی از اطاق ها کَک دیده شده است...

ما هم اطاقمان را پیف و پاف کرده ایم...

و الان از همین بابت است مه گیجِ گیجم!

و همه ی این الم شنگه ها زیرسر یکی از زن هاست

که از کاهِ کَک بدبخت،

کوه ساخته ...

و سلیطه به این فکر نکرده است

که استعمال هر نوع حشره کشی ،

به لایه ی اُزنِ زمین صدمه ی جبران ناپذیر خواهد زد

و سیمان

و قند

و دمپایی

و نخ

واتوموبیل

و آجیل

و همه چیز-به خاطر گرما-

دچار تورم خواهد گشت!

کَک؟...چه کلمه ی آشنایی!...

 

17

 

برقِ چشم های مستخدم در آش پزخانه ابلُموف،

مغناطیسِ رنج می مکد پاهای دایی وانیا را!

چه خورده یی ماریا؟

وُدکا وُ پیاز!

یخ می زند اشکُ شیر

در چشم ها وُ پستان های گربه ی مُرده ی مادر،

زیرِ پُلِ متروکه!

 

تلو...تلو...تلو...

فردا بیستُ پنجم دسامبر است!

با من بلند بلند بخند،

تا همسایه ها شک کنند به این که،

نکند ما خوش بختیم!

من در برابر سه نفر سرِ تعظیم فرود می آورم:

رییسِ ایستگاه،

شیطان

و بیستُ پنجم دسامبر...

 

تلو...تلو...تلو...

 

 

کجا می روی ماریا؟

می روم تا مهره ی مار را،

زیر انبوهی از برف ها پنهان کنم!

 

دختران همسایه آواز می خوانند!

چایکوفسکی های بی شمار!

کنسرتِ شب مسلول!

خس خسِ هزار سینه!

آنا کار نینا با چشمانِ به شدت آبی اش،

که روزگاری شیر خدادادی اش را،

به نصفِ قیمتِ قوطی هایِ شیر خشک می فروخت،

روزانه هفده نوزاد را از عر عر می اندازد

تا برای بسته گانش،

جورابُ قرصُ میخُ سیب زمینی بخرد!

آبی،رنگِ افقِ تقدیرِ ما بود،

چون زرد،که رنگِ افقِ تقدیرِ برزیلی هاست!

 

تلو...تلو...تلو...

 

 

آسمانِ سفید،

تا نیمه ی تیرچه ها پایین آمده است

و کبوتران

-چون تیرِ پیر مردانِ کور-

به گل دسته ها می خورندُ به زمین سقوط می کنند؟

این نشانه ی چیست؟

این نشانه چیست،

وقتی زنی چترش را از یاد می برد؟

 

تلو...تلو...تلو...

 

به من خاطره یی بده!

به من خاطره یی بده،

ور نه صبح بچه ها کلاهم را کلفت تر خواهند کرد با برف

و به جای چشم،

برایم دو سیب زمینی پخته خواهند کاشت!

 

تلو...تلو...تلو...

 

برق چشمهای مستخدم

در آش پز خانه ابلُموف

مغناطیس رنج می مکد پاهای دایی وانیا را !

چهار چشم،

چهاز سیب زمینی در بشقاب

و گربه ی مُرده یی کنارشان!

 

به موقع آمدی

چهلُ پنج ساله گی،

دورانِ عجیب غریبی از عمرِ آدمی است

!

به وضوح می توان احساس کرد،

که به آخرِ همه چیز رسیده یی

!

یا به عبارتی،

همه چیز به یک پایان رسیده است

!

دیگر کمتر خبری تو را به هیجان می آورد

!

آینده برایت مثل یک خبرِبد تصور می شود

!

به دلایل مغشوشی خود را مجنون احساس می کنی

!

بی حوصله وُ بدبین می گوییُ می شنوی

!

کم تر حوصله ی تمرکز بر مسائل ریز و درشت را داری

!

گاه به اصطلاح تَقَی به توقّی می خورد

و خردک حوصله یی به سراغا می آید،

ازآن بالا بالا ها به انسا نُ تاریخ نگاه می کنی

!

دیکته یی پُر از کلماتِ غلطُ پُر از خط خورده گی

...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:حسین,پناهی,ساعت 21:16 توسط تینا| |


Power By: LoxBlog.Com